بامدادان راست گو تا رخ کرا آراستی


وز خمار و خواب دوشینه کجا برخاستی

گر نه آشوب مرا برخاستی از خواب خوش


زلف جان آشوب پس بر گل چرا پیراستی

من ز یزدان دوش دیدارت به حاجت خواستم


تو چرا امروز آشوب دل من خواستی

بی مشاطه آینه بنهادی اندر بیش روی


خویشتن را چون عروس جلوگی آراستی

پیشه کردی بامدادان ساحری و دلبری


دلبری در جیب داری ساحری در آستی

ای مه ناکاسته تا نور بفزایی همی


ماه و مهر تو نگیرد در دل من کاستی

من همه مهر تو جستم تو جفای من مجوی


با تو کردم راستی با من مکن ناراستی